برگ بهشت

وب نوشت انقلابی

برگ بهشت

وب نوشت انقلابی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است


کم تر پیش می آمد که"ولوُ"ی قراضهء غاده(همسر شهید) را سوار شوند,از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر  بچه ای که در خاک های کنار جاده نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد , بچه را بغل می گرفت و می بوسیدش. آن وقت  تازه اشک های خودش سرازیر می شد. دفعهِ اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد .

مصطفی گفت " نه,نمی شناسم . مهم این است که این بچهِ یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانهء ظلمی است که بر شیعهء علی رفته."

 

 

 

...........................................................................

دلم نیامد این یکی را هم ننویسم البته تمام کتاب پر است از این صحنه های زیبا .

ان شاءالله که بهره ببیریم.

                                                              

                                                                      والله الموفق

  • انقلابی انقلابی


همسر شهید چمران:

"یادم هست اولین عید بعد از زادواجمان -که  لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند -مصطفی مؤسسه(موسسه یتیمان) ماند,نیامد خانهء پدرم.

 

آن شب از او پرسیدم "دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟"مصطفی گفت "الآن عید است .خیلی از بچه ها رفتند پیش خانواده هاشان. این ها که رفته اند ,وقتی برگردند,برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف می کنند که چنین و   چنان. من باید با این بچه ها ناهار بخورم,سرگرمشان کنم که این ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند .  " گفتم  " خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ نان وپنیر وچای خوردید." گفت "این غذای مدرسه نیست." گفتم "شما دیر آمدیدو بچه ها نمی دیدندشما چی خورده اید."

 

اشکش جاری شد, گفت " خدا که می بیند "……………………………………………………………………………

این قسمتی از کتاب چمران به روایت همسرش از مجموعه نیمه پنهان ماه بود. من که خیلی خوشم آمد شما هم بخواید ان شاءالله که فیض می برید.

  • انقلابی انقلابی